دخترک لب پنجره ی اتاقش کز کرده بود و در حالی که با عروسکهاش مشغول بازی بود با واژه هایی از جنس بارون حرف میزد بی آنکه صدایش حتی آنسوتر از آسمان رود با بغض هایی بیصدا....
که ناگهان مادرش بالا سرش برای شام .
با مهری مادرانه در آغوشش گرفت و گفت : دخترم چته؟؟؟
تو که مادر من نیستی.......
مادر که انگار دنیاش به آخر رسیده باشه همراه دخترک به گریه افتاد و گفت :
نه عزیزم ؛ کی همچین حرفی زده؟؟؟
گریه امون دختر رو بریده بود و هق هق کنان می گفت :
خودم اون شب از زبون بابا شنیدم که تلفنی می گفت منو نمیخواد بده به ....
دختر حرف نیمه رها کرد و رفت گوشه اتاق خاطرات کودکیش را مرور می کرد
که دوباره با بغضی بیصدا ادامه داد
بعدش شما با بابا دعواتون شد
از اون لحظه به بعد تمام وجودم رو وحشتی فرا گرفت و کابوسی تلخ شد همنشین شبها و تعبیر رویای کودکانه ام
انگاری دست خودم نبود و نمیفهمیدم چی خوبه و چی بد.......رفتم سراغ وسایلای بابا.......بعد کلی گشتن ؛ چشمم افتاد به یه آلبوم عکس خاک خورده که ناگهان بوی غریبی و غربت را بر مشامم رساند
با تموم آلبوم های دیگه فرق داشت حس عجیبی لای تک تک صفحاتش جاری بود انگاری حسی قدیمی رو برام زنده کرد
نمیدونستم که دارم لای این ورق پاره ها خاطرات خاک خورده ام و گمشده کودکی ام را جستجو می کردم
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم و فقط میخوام تو آغوش مادرم آروم بگیرم
دیگه مادر حرفی نداشت با دلی شکسته و بغضی بی امان اتاق را ترک کرد . . .
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:داستان آموزنده , داستانک عاشقانه , داستانک , داستان کوتاه , داستان مادر,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب